ملت برا بچه هاشون پول و ملک به ارث میذارن، ننه بابای مام بهمون جوش و وسواس و دیابت و... به ارث دادن.
باز همین که ارث شدید چاقی ندارم جای شکر داره.
خانواده مادریم همشون درگیر وسواسن. تو بعضیاشدن مثل خاله و پدر بزرگم این مسئله خیییلی شدیدتره. از شدت وسواس تبدیل شدن به آدمای شکاک و بدبین و بد دل که از عالم و آدم بدشون میاد....
مامان من در پله بعدی قرار میگیره. با وسواس و اضطراب شدیییییید زندگی میکنه و دهن همه خانواده رو سرویس کرده. بعضی وقتا دلم برا بابام میسوزه که باید باهاش زندگی کنه و خرجشم بده. مامانمم که هیییچ وقت با هیچی راضی نمیشه و مدام پشت بابام و خانوادش بدگویی میکنه.
من از سن خیلی کوچیک که هنوز هیچی نمیفهمیدم هرروز باید به کل غیبتا و ناله های مامانم گوش میدادم. از دوسه سالگی شاهد دعواهاشون بودم. ویه ذره ام که بزرگتر شدم هرروز مامانم درحالیکه داشت خونه رو میسابید پشت مادربزرگ و عمم بد میگفت و تخم نفرت رو تو دلم میکاشت.
الان که بزرگ شدم میبینم این بیچاره هام آدمای بدی نبودن و خیلی چیزا تقصیر خود مامانم بوده. البته کرمم میریختن ولی خیلی کارام که از عهده شون بذ اومده انجام دادنو خیلی جاهام خود مامان بابام مقصر بودن.
الانم خونه مادربزرگمم. زیر سایه ی محبت شونم.
بعضی وقتا به سرم میزنه برم بهش جریان عشق کاغذی رو بگم و باخبرش کنم که 4 ساله ما همو دوست داریمو مادر پدرم نمیذارن ازدواج کنیم. شاید کاری کنه برام. چون ازون زنای عاقل و باسیاسته....
ولی بعد به خودم میگم ولش کن. آدم آبروی ننه باباشو نمیبره....
پ.ن: با یه مشاور صحبت کردم، گفت خدا صبرت بده ، وسواس درمان نداره. ولی برو پیش روانپزشک قرص بده بهت تا یه ذره بهتر شی. کنارش روان درمانی ام ادامه بده....