آدم میتونه نقاط ضعفش رو تبدیل به نقطه ی رشد کنه.
من رو این قضیه که هی ازم بپرسن چرا ازدواج نمیکنی حساسم. و خیلی حرصم میگیره. وقتی کسی همچین چیزی میپرسه واقعا عصبی میشم و دوست دارم بهش بگم به تو چه ربطی داره؟
خب این نقطه ضعف منه. حالا میخوام یه جریان تعریف کنم.
یکی از خاله هام که باهاش صمیمی ام، دخترش پارسال ازدواج کرد. دست برقضا پدر شدهر دختر پولداره (یعنی خودشون دنبال آدم پولدار بودن). پدر شوهره ام برا اینا خونه خرید و زندگی شونو ساپورت میکنه تا حدی. تا جایی که من احساس میکنم ، خود داماد یه مقدار خسیسه. خیلی ام اهل محبت کردن به دختر خالم نیست. مثلا تو جمع یهو یه رفتاری میکنه دختره خیت میشه. تو کل این دوسالی که اینا عقدو عروسی کردن من ندیدم شوهرش یه لباس نو براش بگیره. به لحاظ قد چهره ام از دختر خالم خیلی معمولی تره. آپشنش پول باباشه.
این خالم از وقتی دخترش شوهر کرده و عروس یه ادم پولدار شده یه مقدار دور برداشته و به خودش حق میده من و خیلی از مجردارو قضاوت کنه یا رفتارای ناراحت کننده باهام داشته باشه و هی بهم بگه ازدواج کن ازدواج کن.
چند رگز پیش زنگ زد بهم که یه خاسگار برات پیدا کردم پولداره و وضعش خیلی خوبه. تو دولته. ادم مومنی ام هست.
بعدم اصرااااار اصرااااار که لگد به بخت خودت نزنو غلط کردی که میخوای مجرد بمونیو این پسره پولداره و فلانو....
منم هی سعی میکردم محترمانه بپیچونمش.
امروز حنا بندون یکی از بچه های فامیل بود. اون خالم و خاله کوچیکم هی میگفتن تو ام باید شوهر کنی شوهر کنی. منم کم کم داشت حرصم میگرفت. خاله کوچیکه گفت شنیدم یه خاستگار خوبو رد کردی. بهش گفتم داری مهمونیو کوفتم میکنی. دلش سوخت بیخیال شد.
خاله بزرگم که یه ذره شیشه خورده داره، اومد به خاله ای که خاسگار معرفی کرده گفت: تو مگه با کاغذی قهر نبودی؟ اونم گفت عه چرا. بودم. بعدم گفت من با تو قهرم ( سر اینکه من ازدواج نمیکنم).
آخر شب شد، منو خاله ای که میگفت قهره اومدیم تو ماشین که بریم خونه. هی تو ماشین حالت سرسنوین بود بعدم بحثو کشوند سمت ازدواج. گفتم اون پسرم مثل یه پیر تو خیابونه. من که نمیشناسمش. بعدم ما که میدونیم این پسرا چرا میان سراغ مونو خاستگاری مون(منظورم این بود هدفشون رابطه اس). گفت خب مام مردارو برا پولشون میخوایم دیگه :////////
من کف کردم. گفتم واقعاً هدف از داشتن یه مرد فقط پوله؟ گفت اره دیگه. پس به چه درد میخوره. بعد که دید من کف کردم فهمید چه سوتی داده. برا اینکه ماله بکشه گفت البته اون ارزش و قداستی که تو ازدواج هست مهمه :///
مرد در حد تامین باید داشته باشه.
گفتم الانم که تو جوب نموندیم. خداروشکر زندگی مون میگذره. خودمم که دارم کار میکنم. من برا پول و اهدافم خودم تلاش میکنم. گفت اره ، برا اهداف عنیت...
دیگه بحثو باهاش ادامه ندادم. اما حرصم گرفته بود.
تو خونه با خودم فکر کردم گفتم این دفعه به حریم خصوصی من وارد شد و قضاوتم کرد، منم به خودم حق میدم وارد حریم خصوصیش شم و بهش بگم مگه زندگی دختر خودت خوبه که منو تشویق به ازدواج میکنی؟ شوهرش یه لباس نو براش نمیخره. اون بچه رم اینجوری شوهر دادید بدبختش کردید. اینجوری خیلی میسوزه...
ولی یه خورده که گذشت با خودم گفتم ولش کن. اونجوری غیبت دخترشو دومادش نیشه. دل خودشم خیلی میشکنه. من اگر جواب ندم یا یه جور دیگه با نرمی و ملاطفت جواب بدم بهتره. ایموری باعث میشه هم ازم دور نشه هم بخاَر اینکه خشمم رو کنترل کردم، خودم رشد میکنم....
اینجاست که میگم آدم میتونه نقاط ضعفش رو تبدیل به نقطه ی رشد کنه ....