مطلب قبلی حداقل 5_6 بار حذف کردم و دوباره پست کردم تا در فهرست وبلاگ های به روز شده معلوم شه، اما انگار یک مقاومت عجیبی داره برا اومدن به وبلاگ های به روز شده. حس میکنم حقش این نبود بعد نوشتن یک مطلب طولانی ، خودشو مخفی کنه و دیده نشه:))))
قبلا در میهن بلاگ، وبلاگ داشتم و بعد از بسته شدنش اومدم اینجا (شاید قدیمیای میهن بلاگ منو بشناسن).
اینجا از هر دری صحبت میکنم و از روزمرگی هام مینویسم و هرچی خوشم بیاد به اشتراک میگذارم.
دوست دارم بهتون حس خوبی منتقل کنم، و زمانی که در وبلاگم سپری میکنید، غم ها و ناراحتی هاتون رو فراموش کنید.
ممنونم که بهم سر میزنید ❤️🌱
زندگی کاغذی
یادداشت های یک دانشجوی مهندسی
وبلاگ ها و سرنوشت ها
خوندن وبلاگ های دیگران و دنبال کردن اتفاقات زندگی و سرنوشت هاشون کار باحال و عجیبیه
مثلا یک وبلاگی رو دوسه سال پیش اتفاقی دیدم که از 16 سال پیش که با دوست پسرش شروع کرده بودن به رابطه وبلاگ نوشته بود تا الان. وقتی وبلاگشو پیدا کردم حامله بود و متوجه شده بود شوهرش با یکی دیگه در ارتباطه و میونه شون شکراب شده بود. این دختر حدود 11 سال پای پسره بود چون مادرش گفته بود باید پسره خونه بخره و این همه صبر کرده تا خونه بخره و ازدواج کردن. الان که دوباره وبشو دیدم، هنوز رابطه شون افتضاحه و ظاهراً شوهره هنوز داره خیانت میکنه ، بچش بدنیا اومده و بزرگ شده و خودشم داره آماده میشه برا طلاق
یک وبلاگ دیگه بود که یک پسر پزشک بود، اون موقعی که دنبالش میکردم دانشجوی لیسانس بودم و این پسر خیلی خوب و خوش روحیه بود. اسمش مهربان بود و اسم وبلاگش خاطرات دانشجوی پزشکی بود. از نوشته هاش حس میشد که آدم چهارچوب دار و تقریبا مذهبی هست و مودب و با برنامه اس. اونم عاشق یکی بود که ظاهرا ازش جدا شد ولی هنوزم دوستش داشت. هرسال یک سالگردی رو در وبش یادآوری میکرد که نمیدونم سالگرد آشنایی شوت بود یا جدایی شون. این پسر از شکست عشقیش کم کم روحیه شو از دست داد. حالش خیلی بد شد.اعتقادات مذهبیش هم از دست داد. قشنگ معلومه تنهایی داره اذیتش میکنه و طاقتشو گرفته. اون دخترم ازدواج کرد و تقریبا این پسر داغون شد...
یک پزشک دیگه رو میخوندم که وبلاگش با قلم بسیار جذاب و گیرایی نوشته شده بود. اسمش پزشک طرحی بود. به شدت سعی میکرد جنسیتش رو مخفی کنه اما فکر کنم خانم بود. اونم از سال 93 دیگه پست جدید نذاشت ولی کامنتاشو جواب میداد و معلوم بود به وبش سر میزنه.
یکی بود خیلی سال پیش وقتی دانشجوی لیسانس بودم وبشو دیدم، یک مادری بود که وبلاگ خاطرات خودشو دخترشو درست کرده بود و روزمرگی ها و جریانات و خاطراتشونو مینوشت که تو تولد 18 سالگی دخترش این وب رو بهش هدیه بده تا گنجینه ارزشمندی از خاطرات و تجربیات شون باشه. این خانم تو دانشگاه عاشق یک پسری میشه و با مخالفت خانواده ها و بزور باهاش ازدواج میکنه. پسره اصلا هم سطحش نبود. ظاهرا اختلاف مالی و فرهنگی زیادی داشتن. دختره پولدار بود و یک خانواده باشخصیت داشت اما پسره هم وضع مالیش خوب نبود هم خانوادشون خیلی افتضاح و بی فرهنگ بودن. از همون اوایل ازدواج پسره بهش بی توجه و بی مسئولیت بود. طوری که خانومه کار میکرد و هزینه های زندگی رو میداد و مرده تو خونه میخوابید. یه دختر هم زایید. اینا حدود 10_15 سال زندگی کردن و تصمیم گرفت جدا شه. شوهره ام عین چغندر بود و اصراری بر موندن زنش نکرد. این خانم از قبل طلاق از یک دانشگاه هندی پذیرش میگیره و تمام کاراشو برا رفتن میکنه و حتی بلیط هم میخره. طوری که فردای طلاقش پرواز میکنه سمت هند. اونجا دکترا میگیره و دخترشو بزرگ میکنه و بعد میاد ایران استاد دانشگاه میشه. هرچی گشتم دیگه وبش رو پیدا نکردم. اون موقع اسم وبلاگش (همسفر غم هام) بود.الان فهمیدم پرشین بلاگ غیر فعال شده و احتمالاً به همین دلیل وبلاگش با اون همه خاطره از بین رفته (چقدر حیف)!!!
وبلاگ یک دختر دیگه رو دیدم که با یک پسر دوست بود، متوجه میشه پسره خوب نیست و براش خاستگار پیدا میشه. به پسره میگه خاستگار دارم و اونم مخل نمیده و تلاشی نمیکنه. ازش جدا میشه، با خاستگارش ازدواج میکنه و دوتا بچه داره و خوشبخت بودن.
یکی دیگه رو میخوندم اسمش ربولی حسن کور بود. پزشک بود. دوتا بچه داشت. با همسرش آنی زندگی خوبی داشتن. اون موقعی که وبش رو میدیدم پسرش کوچیک بود و دبستانی بود فکر کنم. یکی دوسال پیش دیدم تو وبش نوشته پسرش دانشگاه قبول شده. حقیقتا برق از سرم پرید ازین گذر زمان.... الان که رفتم وبلاگش هیچ چیز درباره دختر و پسرش ننوشته بود. فقط یک مطلب درباره خودش و آنی نوشته بود.
کلا سرنوشت آدم ها جالبه... خوندن احوالات شون خیلی چیزها به آدم یاد میده. پزشک طرحی و مهربان از انگیزه های من برای وبلاگ نویسی بودند. هرچند دیگه کمرنگ شدند، پزشک طرحی دیگه نمینویسه و مهربان هم کم پیداست اما سبک خودشونو داشتند که هردو هم قشنگ بود و باعث شدن منم شروع به نوشتن کنم و خاطره بسازم تو وبم. چندسال تو میهن بلاگ مینوشتم ، اونجا که غیرفعال شد، وادار به کوچ اجباری به اینجا شدم.
وبلاگ ها و سرنوشت ها
خوندن وبلاگ های دیگران و دنبال کردن اتفاقات زندگی و سرنوشت هاشون کار باحال و عجیبیه
مثلا یک وبلاگی رو دوسه سال پیش اتفاقی دیدم که از 16 سال پیش که با دوست پسرش شروع کرده بودن به رابطه وبلاگ نوشته بود تا الان. وقتی وبلاگشو پیدا کردم حامله بود و متوجه شده بود شوهرش با یکی دیگه در ارتباطه و میونه شون شکراب شده بود. این دختر حدود 11 سال پای پسره بود چون مادرش گفته بود باید پسره خونه بخره و این همه صبر کرده تا خونه بخره و ازدواج کردن. الان که دوباره وبشو دیدم، هنوز رابطه شون افتضاحه و ظاهراً شوهره هنوز داره خیانت میکنه ، بچش بدنیا اومده و بزرگ شده و خودشم داره آماده میشه برا طلاق
یک وبلاگ دیگه بود که یک پسر پزشک بود، اون موقعی که دنبالش میکردم دانشجوی لیسانس بودم و این پسر خیلی خوب و خوش روحیه بود. اسمش مهربان بود و اسم وبلاگش خاطرات دانشجوی پزشکی بود. از نوشته هاش حس میشد که آدم چهارچوب دار و تقریبا مذهبی هست و مودب و با برنامه اس. اونم عاشق یکی بود که ظاهرا ازش جدا شد ولی هنوزم دوستش داشت. هرسال یک سالگردی رو در وبش یادآوری میکرد که نمیدونم سالگرد آشنایی شوت بود یا جدایی شون. این پسر از شکست عشقیش کم کم روحیه شو از دست داد. حالش خیلی بد شد.اعتقادات مذهبیش هم از دست داد. قشنگ معلومه تنهایی داره اذیتش میکنه و طاقتشو گرفته. اون دخترم ازدواج کرد و تقریبا این پسر داغون شد...
یک پزشک دیگه رو میخوندم که وبلاگش با قلم بسیار جذاب و گیرایی نوشته شده بود. اسمش پزشک طرحی بود. به شدت سعی میکرد جنسیتش رو مخفی کنه اما فکر کنم خانم بود. اونم از سال 93 دیگه پست جدید نذاشت ولی کامنتاشو جواب میداد و معلوم بود به وبش سر میزنه.
یکی بود خیلی سال پیش وقتی دانشجوی لیسانس بودم وبشو دیدم، یک مادری بود که وبلاگ خاطرات خودشو دخترشو درست کرده بود و روزمرگی ها و جریانات و خاطراتشونو مینوشت که تو تولد 18 سالگی دخترش این وب رو بهش هدیه بده تا گنجینه ارزشمندی از خاطرات و تجربیات شون باشه. این خانم تو دانشگاه عاشق یک پسری میشه و با مخالفت خانواده ها و بزور باهاش ازدواج میکنه. پسره اصلا هم سطحش نبود. ظاهرا اختلاف مالی و فرهنگی زیادی داشتن. دختره پولدار بود و یک خانواده باشخصیت داشت اما پسره هم وضع مالیش خوب نبود هم خانوادشون خیلی افتضاح و بی فرهنگ بودن. از همون اوایل ازدواج پسره بهش بی توجه و بی مسئولیت بود. طوری که خانومه کار میکرد و هزینه های زندگی رو میداد و مرده تو خونه میخوابید. یه دختر هم زایید. اینا حدود 10_15 سال زندگی کردن و تصمیم گرفت جدا شه. شوهره ام عین چغندر بود و اصراری بر موندن زنش نکرد. این خانم از قبل طلاق از یک دانشگاه هندی پذیرش میگیره و تمام کاراشو برا رفتن میکنه و حتی بلیط هم میخره. طوری که فردای طلاقش پرواز میکنه سمت هند. اونجا دکترا میگیره و دخترشو بزرگ میکنه و بعد میاد ایران استاد دانشگاه میشه. هرچی گشتم دیگه وبش رو پیدا نکردم. اون موقع اسم وبلاگش (همسفر غم هام) بود.الان فهمیدم پرشین بلاگ غیر فعال شده و احتمالاً به همین دلیل وبلاگش با اون همه خاطره از بین رفته (چقدر حیف)!!!
وبلاگ یک دختر دیگه رو دیدم که با یک پسر دوست بود، متوجه میشه پسره خوب نیست و براش خاستگار پیدا میشه. به پسره میگه خاستگار دارم و اونم مخل نمیده و تلاشی نمیکنه. ازش جدا میشه، با خاستگارش ازدواج میکنه و دوتا بچه داره و خوشبخت بودن.
یکی دیگه رو میخوندم اسمش ربولی حسن کور بود. پزشک بود. دوتا بچه داشت. با همسرش آنی زندگی خوبی داشتن. اون موقعی که وبش رو میدیدم پسرش کوچیک بود و دبستانی بود فکر کنم. یکی دوسال پیش دیدم تو وبش نوشته پسرش دانشگاه قبول شده. حقیقتا برق از سرم پرید ازین گذر زمان.... الان که رفتم وبلاگش هیچ چیز درباره دختر و پسرش ننوشته بود. فقط یک مطلب درباره خودش و آنی نوشته بود.
کلا سرنوشت آدم ها جالبه... خوندن احوالات شون خیلی چیزها به آدم یاد میده. پزشک طرحی و مهربان از انگیزه های من برای وبلاگ نویسی بودند. هرچند دیگه کمرنگ شدند، پزشک طرحی دیگه نمینویسه و مهربان هم کم پیداست اما سبک خودشونو داشتند که هردو هم قشنگ بود و باعث شدن منم شروع به نوشتن کنم و خاطره بسازم تو وبم. چندسال تو میهن بلاگ مینوشتم ، اونجا که غیرفعال شد، وادار به کوچ اجباری به اینجا شدم.