زندگی کاغذی
دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی هستم. و اسمم دخترکاغذیه. :)
قبلا در میهن بلاگ، وبلاگ داشتم و بعد از بسته شدنش اومدم اینجا (شاید قدیمیای میهن بلاگ منو بشناسن).
اینجا از هر دری صحبت میکنم و از روزمرگی هام مینویسم و هرچی خوشم بیاد به اشتراک میگذارم.
دوست دارم بهتون حس خوبی منتقل کنم، و زمانی که در وبلاگم سپری میکنید، غم ها و ناراحتی هاتون رو فراموش کنید.
ممنونم که بهم سر میزنید ❤️🌱

زندگی کاغذی

یادداشت های یک دانشجوی مهندسی

آغاز یک پایان

مدتهای طولانی بود عشق کاغذی حوصلمو نداشت، حس میکردم چیزی شده که نمیگه. سعی میکردم بفهمم چی شده و چرا دمغه. نمیفهمیدم، نمیگفت....

این اواخر دیگه رسما میگفت نمیخوام ازدواج کنم. نه با تو نه با هیچ کس دیگه ای...

منم جدیش نمیگرفتم،فکر میکردم چون حالش خوب نیست اینجوری میکنه. بهتر که بشه، ازدواج که کنیم ، اوضاع روحیشم دوباره خوب میشه و مثل قدیما عین دوتا عاشق کنار هم میمونیم....

خلاصه اینکه مدتی گذشت، سر از کارش در آوردم، برام تعریف کرد چی شده ، حالم خیلی بد شد. اتفاقاتی که حتی فکرشم نمیکردم افتاده بود و تمام این مدت هیچی بهم نگفته بود... بازم تحمل کردم، گفتم درست میشه...

تا اینکه دوسه روز پیش گفت دارم میرم فلان شهر (اونجا قبلا درس میخوند و کار میکرد)، گفتم چرا، به مسخره و طعنه گفت گیرم با یکی بخوابم ، یه دختر معرفی شده بهم مطعلقه اس، سنش کنه، بچه داره، ابرومنده و فلان...

میدونستم داره چرت میگه،اما خیلی ناراحت شدم... چرا باید اصلا به خودش جرات بده همچین چیزی بهم بگه و منو اینجوری اذیت کنه....

شبش شد، گفت داره برا پایان نامش میخونه ، چون یه امتحان تشریحی ام باید میداد

فرداش پرسیدم امتحان چطور بود و اینا ، خلاصه صحبت کردیم، گفتم حرفای دیروزت چی پس، مگه نگفتی داری میری.... ؟ گفت بابا جرات ندارم من

اون دختره خودش اینو میشناخته، تو تلگرام بهش پیام داده و گفته 5 ماهه جدا شدم، هیچی نمیخوام، فقط نیاز جنسی دارم و میخوام یکی تامینم کنه :/

خلاصه بهش پیشنهاد داده

بعد عشق کاغذی برگشته بهم میگه نمیدونم چرا جرأت ندارم باهاش بخوابم ، انگار به کسی میلی ندارم، نکنه مریضم....:/

منم داشتم ب دختره بدو بیراه میگفتم که دختره ی خراب آویزون اومده سراغ تو، اونم میگفت بابا همه که خراب نیستن، این آبرو داره :///////

منم اعصابم ریخت بهم، اونم شاکی شد که چرا عصبی هستی، بعد خودشم عصبانی شد

بعد داشتم میگفتم هزارجور مریضی میگیری، بعدم گفتم مریض نیستی، خب نمیتونی بری بی مقدمه با یکی بخوابی، طبیعیه ، خراب که نیستی

یهو چتارو پاک کرد :///////

ولی خداییش خیلی از چشمم افتاد ، از دیروز انگار هیچ حسی بهش ندارم، تازه ازش بدمم اومده ، به خودم گفتم دختر داری با خودت چیکار میکنی، تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناس....

اولین باره انقدر نسبت بهش بی اهمیتم و برام بی معنی شده...

دروغ نگم منتظر پیامش هستم، ولی حرصم دارم ازش....

حتی دارم به این فکر میکنم که چطوری بجای این یه نفر دیگه گیر بیارمو باهاش ازدواج کنم...

حس بذیه، حس رها شدگی، حس اینکه دوباره بلید بیفتی تو پروسه سخت و خسته کننده پیدا کردن پارتنر و ساختن یک رابطه که معلوم هم نیست به ازدواج میرسه یا نه....

سلطان لاس های بی نتیجه

سالهای زیادی درگیر خاستگارهای سنتی بودم و همه ام بی نتیجه. خاستگاری سنتی اینجوریه که بعدسالها به خودت و زندگیت نگاه میندازی و میبینی یه عالمه لاس بی نتیجه داشتی و تهش هیچی نشده.... لاسهایی که حتی به فضای خانوادگی هم کشیده شده و اعصاب خودت و همه خانواده رو برای روزها، ماه ها و سالها درگیر کرده و جز فرسودگی عایدی برات نداشته.

حس میکنم سلطان این لاس های بی نتیجه ی سنتی ام. هربار میشینم روبروی پسری که بزور راهی مون کردن تو اتاق که حرف بزنیم، و نه اون منو دوست داره و نه من اونو دوست دارم و از وقتی دیدیم از هم خوشمون نمیاد عین دوتا آدم خیت شده خیره به افق میشیم و سعی در حفظ ظاهر داریم. گاهی حتی انقدر از هم خوشمون نمیومده که زورکی حرف زدیم و سعی کردیم قضیه رو سریع جمعش کنیم که اونا برن خونشون و تموم شه بره. بعد هم با یک جواب رد خداحافظی کردیم.....

گاهی حتی متوجه میشدم پسری دلش جایی گیره و به زور خانوادش اومده خاستگاری و هم حرصم میگرفته که الکی وقت و انرژی منو گرفته و هم دلم میسوخته که اون تو یک نبرد با خانوادش افتاده و حریف شون نشده که الان اینجاست....

تهش پشیمونم بخاطر این همه وقت و انرژی که تلف کردم و هیچی به هیچی

همین سرمایه گذاری روحی و روانی و زمانی رو اگر میذاشتم و خودم با کسی آشنا میشدم احتمال ازدواج کردنم خیلی بیشتر میشد. حتی اگر باهاش ازدواجم نمیکردم حداقل یک رابطه خوب رو تجربه میکردم....

کما اینکه خیلی از دوستام تو خوابگاه خودشون با یکی آشنا شدن و ازدواج کردن و از من هم کوچیک ترن. اونوقت من هنوز سر جنگم با خانواده که به خدا فلانی خودش منو نمیخواد، انقدر جلو خانوادش خودتونو کوچیک نکنید....

ته این سالها برای من شده تنهایی تنهایی تنهایی و تنهایی .....

گاهی حسرت میخوردم که چرا منم نرفتم با یکی آشنا شم....