کاش تکلیف زندگی و عشق و رابطم معلوم شه
بنظرم بدترین حس دنیا بلاتکلیفی و ترس از آینده اس...
نمیدونم چشه
خیلی وقته بداخلاقه و تو خودشه اما تو ظاهر کمی تا اندکی سعی میکنه خوب بنظر بیاد.
ولی چندین بار تابحال گفته برو دنبال زندگیت، من زندگیم خراب شده و خودتو اسیر من نکن....
واقعاً به لحاظ ذهنی خستم
دوست دارم حالش خوب شه
دوست دارم بفهمم داره چیزیو ازم مخفی میکنه و زندگیش خراب شده یا داره دروغ میگه...
روابط آدما چقدر عجیبن، کسی که امن ترین آدم زندگیت بود، الان شبیه غریبه هاست. یا حتی شبیه یک آشنای دور که سالها قبل میشناختیش...
کسی که روزی شونصد بار به هم پیام مدیدید و ساعتی نبود که از هم بی خبر باشید، الان حرف زدن باهاش سخت شده....
کسی که اون همه زور زد بیاد خاستگاری و نظر بابامو جلب کنه، الان میگه نمیخوام کلا ازدواج کنم، نه با تو ازدواج میکنم نه با هیچ دختر دیگه ای....
این روزگار و زندگی چه چیزایی که به آدم نشون نمیده....
عجیب ترش اینه که پدر مادرا گاهی میتونن ظالم ترین آدم اطرافت باشن ، نذارن به عشقت برسی و زندگیت سرومان بگیره، بعدم خودشون برن دنبال مسافرت و تفریح و زندگی شون و تو رو تنها بذارن تو یک شهر درندشت، بعدم کلا خونه و همه چيز شونو جدا کنن و بهت سرکوفتم بزنن که نتونستی ازدواج کنی....
گاهی به خودم حق میدم ازشون متنفر باشم ، بالاخره منم آدمم و نابود شدن زندگی و آرز هامو به دست شون شاهد بودم